در این مقاله به شرح و تفسیر داستان Silent Hill 2 خواهیم پرداخت. لطفاً تا انتها با ما همراه باشید.
بازی Silent Hill 2 از جایی شروع میشود که شخصیت اصلی داستان، جیمز ساندرلند، درون سرویس بهداشتی بین راهی، با نگاهی خاص در حال تماشای خود درون آینه است و از خود میپرسد «مَری، آیا واقعاً درون این شهر هستی؟». وی فقط یک نامه و یک قطعه عکس از همسرش مَری به همراه دارد. پس از خروج از آن مکان و پیشروی در جادهای با دورنمای مهآلود، با جنگل بیرون از شهر Silent Hill روبهرو میشویم. صدای همسر جیمز درون سرش تکرار میشود که میگوید «تو به من قول دادی روزی دوباره
من را به آنجا ببری؛ اما این کار را نکردی. خب راستش من الان آنجا تنها هستم. در مکان مخصوصمان منتظر توام». جیمز با خود فکر میکند نامهای دریافت کرده که روی پاکتنامه، اسم همسرش نوشته شده است. جیمز با خود میگوید «این مسخره است و نمیتواند حقیقت داشته باشد. باید به خود متذکر شوم کسی که مرده نمیتواند نامه بنویسد. مری سه سال پیش به خاطر آن بیماری لعنتی مرد؛ پس چرا الان در این مکان به دنبال او هستم؟».
جیمز تصمیم میگیرد پارک شهر را بررسی کند تا شاید همسرش را در آنجا ببیند. نقشه شهر Silent Hill را برمیدارد و پای پیاده به راه میافتد. پس از گذشتن از جنگل به قبرستان میرسد و در آن مکان دختری به نام آنجلا را میبیند و مسیر رسیدن به شهر را از وی میپرسد. دختر میگوید شهر جای خطرناکی است و موجودات عجیبی در آن وجود دارد. در ادامه صحبتهایشان جیمز میگوید به دنبال همسرش است و متوجه میشود آنجلا هم به دنبال مادرش میگردد. آنها از یکدیگر جدا میشوند و کمی جلوتر،
جیمز از درون تونل صدای خشخش یک رادیو را میشنود. زمانی که رادیو را از روی زمین برمیدارد، متوجه حضور هیولایی مخوف میشود که گویی تمام بدنش درون پوستی که دورش پیچیده شده گرفتار است. جیمز با ضربات چوبی که از روی زمین برداشته، هیولا را از بین میبرد. کمی بعدتر وی وارد شهر Silent Hill میشود و متوجه میگردد تنها راه رسیدن به پارک، گذر از آپارتمانی متروک است؛ چون دیگر مسیرها مسدود شدهاند. جیمز بین طبقات مشغول حل معماهای مختلف میشود که در طبقه دوم صدای
فریادی وحشتناک را میشنود. وی در پی صدا به راه میافتد که پشت میلههایی باریک، فردی عضلانی و ترسناک را میبیند که شمشیر بسیار بلندی در دست دارد و هرمی فلزی به سر کرده است. آن دو برای چند لحظه به هم خیره میشوند و سپس جیمز وارد اتاق دیگری میشود که یک سبد خرید وسط آن رها شده و یک اسلحه کمری هم درونش پیدا میشود.
در طبقه بالا، جیمز پشت میلهها کلید جدیدی را مییابد. زمانی که دستش را از میلهها رد میکند تا کلید را بردارد، دختر بچهای از راه میرسد؛ کلید را به گوشهای پرتاب کرده؛ دست جیمز را لگد میکند و سپس خندهکنان دور میشود. در ادامه با حل چند معمای دیگر جیمز درون یکی از اتاقها با کله هرمی مواجه میگردد که مشغول آزار رساندن به چند هیولا است؛ پس جیمز درون کمد مخفی میشود تا کله هرمی از اتاق خارج شود؛ اما پس از چند لحظه جیمز نمیتواند جلوی خود را بگیرد و به کله هرمی
شلیک میکند؛ اما کله هرمی اعتنایی نکرده و از اتاق خارج میشود. کمی بعدتر از درون یکی از خانهها جیمز صدای عجیبی میشوند. پس از وارد شدن به خانه، درون آشپزخانه جسد فردی کشته شده را درون یخچال پیدا میکند. کمی بعدتر درون سرویس بهداشتی پسر چاقی را میبیند که حالت تهوع دارد. زمانی که به او میرسیم بالافاصله وی تاکید میکند که جسد به او مربوط نمیشود و کسی را نکشته است. جیمز خود را معرفی میکند و او هم خود را اِدی مینامد. جیمز در مورد موجودی قرمزرنگ با
کلاهخودی هرمیشکل سوال میپرسد و اِدی هم پاسخ میدهد همچین موجودی را تا به حال ندیده است. جیمز به راه خود ادامه میدهد و با پیدا کردن کلید و از طریق یک در، به آپارتمان بعدی راه پیدا میکند. در آن ساختمان جیمز به حل معماهای مختلف میپردازد و در یکی از اتاقها برای بار دوم آنجلا را میبیند که چاقویی خونآلود در دست دارد و روبهروی آینه بر روی زمین دراز کشیده است و خود را تماشا میکند. جیمز چاقو را از آنجلا میگیرد و او را از خودکشی کردن منصرف میسازد.
با گشتوگذار بیشتر در آپارتمان دوم، جیمز برای چندمین بار با کله هرمی درگیر میشود؛ اما کله هرمی پس از پخش شدن صدای آژیر به جیمز صدمه نمیزند و راه خروج را برای او باز میکند. جیمز موفق به خروج از آپارتمان میشود و به سمت پارک قدم بر
میدارد. در بین راه، دخترکی را میبیند که روی دیواری نشسته است. جیمز دختر را صدا میزند و میگوید «تو بودی که دست مرا لگد کردی؟» و دخترک با شیطنت جواب میدهد «شاید من بودم». جیمز میپرسد «آن نامه در دستت چیست؟» دخترک هم پاسخ میدهد «به تو مربوط نیست. تو از اولش هم مری را دوست نداشتی». دخترک فرار میکند و جیمز فریاد میزند «صبر کن؛ مری را از کجا میشناسی؟». در ادامه وقتی جیمز به پارک میرسد، زنی را میبیند و خوشحال میشود که همسرش را پیدا
کرده است. به سمت زن میدود و مری را صدا میزند. زن برمیگردد و میگوید «من مری نیستم؛ ماریا هستم». جیمز تعجب میکند؛ زیرا این زن با همسرش مو نمیزند و بسیار شبیه اوست. زن هم برای بار دوم تاکید میکند همسر او نیست. جیمز توضیح میدهد که همسرش طی نامهای به او گفته در مکانی مخصوص منتظر اوست و ماریا هم متذکر میشود شاید منظور همسرش از مکان مخصوص، پارک نبوده و هتل مد نظرش است. پس آن دو به همراه یکدیگر راهی هتل میشوند.
در بین راه، زمین بازی بولینگی وجود داشت که جیمز داخلش را چک میکند. در آنجا اِدی و دخترک مشغول صحبت هستند. دخترک به ادی میگوید «گفتی چه کار کردی؟ قتل؟ دزدی؟» ادی در پاسخ میگوید «هیچکدام». دخترک میپرسد «پس چرا از دست پلیس فرار میکردی؟» ادی میگوید «من از دست پلیس فرار نمیکردم؛ من فرار میکردم چون ترسیده بودم». وقتی جیمز میرسد، دخترک دوباره فرار میکند. جیمز از طریق ادی متوجه میشود نام دخترک لورا است. جیمز و ماریا به دنبال دخترک شروع به
دویدن میکنند و در نهایت میبینند که وی وارد بیمارستان میشود؛ بنابراین آن دو نیز به دنبال لورا میروند. پس از حل کردن چندین معما، ماریا احساس ضعف و بیماری میکند و بر روی یکی از تختهای بیمارستان مشغول استراحت میشود و به جیمز میگوید هر موقع دخترک را پیدا کردی به من اطلاع بده. پس از پیدا کردن چند کلید، جیمز به پشت بام راه پیدا میکند و در آنجا دوباره کله هرمی از راه میرسد و با ضربهای محکم جیمز را به طبقه پایین پرتاب میکند.
پس از حل کردن چند معمای دیگر، جیمز لورا را در یکی از اتاقهای بیمارستان مییابد؛ در حالی که مشغول بازی کردن با عروسک است. جیمز از لورا میپرسد همسرش را از کجا میشناخته؟ لورا در پاسخ میگوید با مری دوست بوده است و سال پیش با او
در بیمارستان آشنا شده. جیمز در پاسخ میگوید اما همسرش چندین سال پیش فوت کرده و خیلی وقت است که مرده. جیمز میگوید «باید برویم؛ زیرا این مکان مناسب یک بچه نیست و تعجب میکنم که حتی خراشی هم برنداشتهای». لورا میگوید «چرا باید صدمه ببینم؟» در ادامه لورا میگوید باید چیز مهمی را بردارد؛ نامهای از طرف مری. پس جیمز دنبال او به راه میافتد. لورا کلیدی از جیبش درمیآورد و دری را باز میکند و میگوید نامه انتهای اتاق پشت میز است. زمانی که جیمز وارد اتاق میشود، لورا
در را میبندد و میگوید «گولت زدم». هیولایی ترسناک نیز به جیمز حملهور میشود. پس از کشتن هیولا و راه رفتن در راهروهای بیمارستان، جیمز با ماریا روبهرو میشود و به نظر میرسد حالش بهتر است. آن دو در راهروهای بیمارستان در حال حل معماهای آن مکان بودند تا اینکه کله هرمی از راه میرسد. جیمز و ماریا به سمت آسانسور میدوند؛ اما ماریا به موقع نمیرسد و کله هرمی ماریا را جلوی چشمان جیمز میکشد و درب آسانسور بسته میشود.
جیمز که بسیار غمگین شده، جلوتر نامهای پیدا میکند که توصیه کرده به موزه شهر سر بزند. در آنجا جیمز با ادی روبهرو میگردد؛ در حالی که در چشمانش جنون پیداست و اسلحهای در دست دارد. ادی میگوید «کشتن انسان کار سختی نیست، کافیه اسلحه را روی سرشان بگذاری و سپس شلیک کنی». جسدی نیز کنار ادی بر روی میز قرار دارد که سرش متلاشی شده. جیمز میپرسد «این کار توست؟» ادی میگوید «نه، من چنین کاری نکردم و تمام این مدت در حال شوخی کردن بودم». کمی جلوتر
جیمز سر از زندان شهر در میآورد. با حل معماهای فراوان، جیمز ماریا را در یکی از سلولهای زندان پشت میلهها پیدا میکند؛ در حالی که با آرامش بر روی صندلی نشسته است. جیمز بسیار تعجب میکند و فریاد میزند «تو زندهای؟ مگر آن هیولا تو را نکشت؟» ماریا هم در جواب پاسخ میدهد که از صحبتهای جیمز بیاطلاع است. ماریا به جیمز میگوید باید ویدیویی که قبلا با هم ضبط کرده بودند را تماشا کند. همچنین از جیمز میخواهد تا او را از زندان آزاد گرداند.
پس از حل معماهای بسیار و پیدا کردن مسیری در زندان، زمانی که جیمز در حال راه رفتن درون راهرو است، صدای آنجلا را میشنود که فریاد میزند: «پدر، نه». جیمز وارد اتاق میشود و آنجلا را گوشه اتاقی میبیند؛ در حالی که هیولایی کنار او ایستاده
است. جیمز هیولا را از بین میبرد و میخواهد به آنجلا کمک کند تا از جای خود برخیزد که آنجلا دست او را پس میزند و میگوید «تمام شما مردان فقط دنبال یک چیز هستید و حالم را بهم میزنید». جیمز مسیری پیدا میکند تا بتواند ماریا را آزاد کند؛ اما هنگامی که درِ سلول ماریا باز میشود، با جسد کشته شده او روبهرو میگردد. برای بار دوم ماریا کشته شده و جیمز که بسیار غمگین است، چارهای جز ادامه دادن به راه خود ندارد. کمی جلوتر جیمز به سه قبر برخورد میکند که بر روی سنگ قبرها نام اِدی،
آنجلا و خودش ثبت شده است. جیمز متوجه میشود سنگ قبری که نام خودش بر روی آن حک شده چاهی خالی است؛ پس به درونش میپرد. او سر از راهرویی در میآورد که در انتهای آن، اتاق انجماد گوشت حیوانات است. در بین لاشههای آویزان گوشت، جیمز ادی را میبیند که اسلحه به دست دارد و جنون او را در بر گرفته. ادی در مورد اینکه تمام عمر دیگران او را مسخره کردهاند شکایت دارد و کشتن دیگران را بهترین راه حل میداند و سپس به سمت جیمز شلیک میکند.
جیمز هم مجبور به درگیری با او میشود و وی را میکشد و بسیار غمگین میگردد؛ چون برای اولین بار در شهر Silent Hill موجودی غیر از هیولا را کشته است. او مجبور به ادامه راه میشود و توسط قایق، خود را به هتل کنار دریاچه میرساند. در آنجا نوار
ویدیویی را پیدا کرده و میخواهد خود را به اتاقی که با همسرش در آن وقت گذرانده بودند برساند که در این حین با لورا روبهرو میشود. لورا نامهای که همراهش است را به او میدهد و میگوید این نامه از طرف مری برای لورا نوشته شده. درون نامه، مری به لورا سفارش میکند تا سر به سر جیمز نگذارد؛ زیرا ممکن است جیمز گاهی اوقات بداخلاق شود. همچنین میگوید که اگر اوضاع بهتر میبود، لورا را به فرزندخواندگی میپذیرفتند. در آخر، تولد هشت سالگی لورا را به او تبریک میگوید.
پس از خواندن این نامه، جیمز از لورا میپرسد چند سالش است و لورا پاسخ میدهد هفته پیش هشت سالش شده. جیمز با خود میگوید «اما این چگونه ممکن است؟ مری سه سال پیش مرده؛ پس چطور هفته پیش تولدت را تبریک گفته؟» لورا جیبهایش
را چک میکند و به خاطر گم شدن نامه دیگری سریعاً از اتاق خارج میشود. جیمز کلید اتاقی که در گذشته با همسرش در آن مکان بودهاند را پیدا میکند و پس از وارد شدن به اتاق، همسرش را نمییابد؛ در عوض، یک تلوزیون آنجا است؛ بنابراین نواری که قبلا پیدا کرده بود را پخش میکند. درون ویدیو، جیمز در حال فیلمبرداری از همسرش است و پس از چند لحظه، سکانس دیگری پخش میشود که در آن، جیمز بالشتِ کنار همسرش را برمیدارد و او را که بر روی تخت دراز کشیده است، خفه میکند.
جیمز مبهوت جنایتی که کرده است میشود که لورا از راه میرسد و جیمز حقیقت را به او میگوید. لورا دوباره فرار میکند و جیمز نمیداند با زندگی خود و این احساس شدید گناه چه کند که رادیوی همراهش به صدا درمیآید. صدای همسرش از درون رادیو
پخش میشود که به جیمز التماس میکند او را پیدا کند و کمکش نماید. جیمز به راه میافتد و چند اتاق آن طرفتر، آنجلا را میبیند که در بین راهرویی آتشگرفته ایستاده است. آنجلا از جیمز به خاطر اینکه جلوی خودکشی او را گرفت تشکر میکند و میگوید در آینده مشخص نیست دست به این عمل بزند یا خیر. جیمز از او میپرسد چرا در بین آتش ایستاده است و آنجلا در جواب پاسخ میدهد که برای او همیشه همینطور بوده. جیمز کمی جلوتر، در بین راه، صدای همسرش را میشنود؛ زمانی که هنوز زنده بود و
سر جیمز غر میزد. جیمز در نهایت به اتاقی میرسد که دو کله هرمی برای بار سوم ماریا را اعدام میکنند و جلوی چشمان جیمز او را میکشند. جیمز هم به ضعف و گناه خود اعتراف کرده و به پشت بام راه پیدا میکند. در آنجا، وی همسرش را میبیند که با طعنه میگوید تو مری را کشتهای و من ماریا هستم نه همسرت و سپس به هیولا تبدیل میشود. پس از شکست دادن این هیولا، جیمز خود را کنار بستر همسر بیمارش مییابد. در آن لحظه مری با صدایی مهربان به جیمز میگوید تو مرا کشتی و به اندازه
کافی عذاب کشیدی. مری با این حرف، جیمز را میبخشد و سپس میمیرد.
در آخر، سه پایان برای بازی وجود دارد. در بهترین و عادیترین پایان، جیمز پس از بخشیده شدن از سوی همسرش، همراه با لورا از Silent Hill بدون حس گناه خارج میشود. در پایان بعدی، جیمز پس از بخشیده شدن توسط همسرش جنازه او را بر میدارد، سوار ماشین میشود و خود را در دریاچه میاندازد تا پس از مرگ به همسرش ملحق شود. در پایان آخر نیز جیمز پس از مرگ همسرش به سراغ ماریا میرود و میخواهد که به همراه او از Silent Hill خارج شود؛ اما در لحظه آخر ماریا سرفه میکند و جیمز با
عصبانیت میگوید «بهتر است فکری به حال آن سرفهها بکنی» و بازی تمام میشود. البته دو پایان طنز هم در بازی گنجانده شده. در یکی از آنها متوجه میشوید تمام اتفاقات توسط یک سگ کنترل شده است و در پایان بعدی آدم فضاییها به سراغتان میآیند و شما را سوار سفینهشان میکنند.
Silent Hill 2 عنوانی عاشقانه است که عشق میان جیمز و مری را روایت میکند. ما مری را تا لحظه آخر بازی نمیبینیم و بسته به نوع بازی کردن شما است که میتوان پایانی تراژدی یا کمدی را تماشا کرد. در طول بازی، جیمز تاکید میکند همسرش سه سال پیش مرده؛ اما با توجه به شواهد در اواخر بازی متوجه میشویم کمتر از یک هفته است که کشته شده. این موضوع در ناخودآگاه جیمز ثبت گشته؛ چون آغاز بیماری همسرش مربوط به سه سال پیش است و از آن موقع، مری برای جیمز مرده بود؛ زیرا در
این مدت نه اخلاق خوبی داشت و نه توانایی برقراری ارتباط زناشویی با جیمز که اتفاقا این موضوع خیلی او را آزار میداد. تمام این سه سال برای جیمز تبدیل به جهنم شده بود. حتی زمانی که به عیادت همسرش میرفت و برای او گل تهیه میکرد، مری شروع به پرخاشگری مینمود که چرا گل آورده است؛ مگر نمیبیند او دارد میمیرد و از خودش هم انزجار دارد و آرزو میکند هرچه سریعتر بمیرد؟ وقتی جیمز برمیگردد تا برود، همسرش شروع به گریه کرده و از او خواهش میکند تا ترکش نکند. این چرخه
برای سه سال جیمز را به جنون میکشاند؛ تا جایی که در یکی از عیادتهایش بالشت را برداشته و همسر خود را میکشد.
شهر Silent Hill در این نسخه فرقهایی با نسخه اول کرده است. هر آن چه موارد غیرطبیعی و هیولا در نسخه اول میبینیم به خاطر مراسمهای احضار فرقهای منحوس و شوم بود که پای شیاطین را به دنیا باز کرد. اما در نسخه دوم، شهر Silent Hill دارای خودآگاهی قدرتمندی است و قابلیت تصمیمگیری دارد. شهر Silent Hill در این نسخه به مانند برزخ عمل میکند و هرکس درون این شهر قرار دارد، در حال بازخواست و مجازات اعمال بدش است. اما برای مجازات شدن اعمال بدتان باید اول بمیرید و روح شما
تاوان اعمال را پس دهد؛ پس تمام افرادی که در بازی میبینید، مردهاند. آنجلا، اِدی، لورا، مری و حتی خود جیمز؛ همانگونه که در اواخر بازی ما قبر جیمز، ادی و لورا را پیدا میکنیم.
اما ماریا که بود؟ ماریا تجلی تصورات و خواستههای نفسانی جیمز از مری است؛ یعنی نسخه اغواگر مری. برای همین جیمز تاکید میکند «تو بسیار شبیه به همسرم هستی؛ انگار با هم دو قلویید» و هر چقدر هم که توسط کله هرمی کشته میشود، باز هم
در جای دیگر با او ملاقات میکنیم. به نوعی این خواستههای نفسانی در طول بازی سعی داشتند تا حواس جیمز را پرت کنند و نگذارند تا به رستگاری برسد و نقش شیطان را بازی کردند. جیمز در طول بازی با انواع هیولاها، ترسها، اضطرابها و غمها روبهرو میگردد تا در نهایت متوجه گناهش بشود و از اعمال خود پشیمان شود. پس از پشیمانی، با عذرخواهی از همسرش توبه میکند و رستگار میشود؛ اما اگر دنبال ماریا به راه بیفتد و گناه بزرگی که انجام داده است را نادیده بگیرد و بخواهد با ماریا از شهر خارج
شود، خالق این اجازه را به او نخواهد داد. چون او زنده نیست و اجازه خارج شدن از برزخ را ندارد و ماریا هم موجودی واقعی نیست؛ برای همین در پایان، ماریا به سرفه میافتد و چرخهای بیپایان و ابدی را به ما میفهماند که اگر جیمز توبه نکند گرفتارش خواهد شد. ماریا هم همچون مری مریض میشود؛ جیمز باید چندین سال رنج و عذاب را دوباره تحمل کند و در نهایت ماریا را نیز به قتل برساند و این یعنی نرسیدن به کمال.
اما چرا جیمز نمیدانست همسرش را کشته است؟ در ناخودآگاهش باور نمیکرد چنین کاری را انجام داده باشد؛ زیرا ذات پاکی دارد و زمانی که میمیرد و به برزخ منتقل میشود، نمیداند که مرده و خاطراتش طی سفر بین دو دنیا به درستی کار نمیکنند.
پیشنهاد میکنم برای درک بهتر مفهوم استفاده شده در این قسمت، دو فیلم تشریفات ساده (Pure Formality) و دیگران (Others) را مشاهده کنید تا بهتر بفهمید چرا جیمز کشتن همسرش را به یاد نداشت؛ چون مردهها پس از مرگ نمیدانند که مردهاند و دقیق به یاد ندارند چه اتفاقی رخ داده است. در طی بازی، همسر جیمز چندین بار به داشتن اخلاق بد خود در طی سالهای بیماری اعتراف میکند و همانطور که خودش میگوید، این موضوع به خاطر فشار زجر و عذابی بوده که در طول دوران بیماری متحمل
شده بود. از طرفی جیمز هم در این دوران سخت عذاب میکشید. در نامه آخر که پس از پایان بازی برای بازیکن توسط صدای مری خوانده میشود، او میگوید «زمانی که تو به عیادت من میآمدی، به خاطر درد کشیدن من عذاب میکشیدی و من با دیدن عذاب کشیدنت متحمل عذاب میشدم و آرزو میکردم تا زودتر بمیرم». پس هر دو خطاکار هستند. جیمز به خاطر قتل و مری به خاطر رفتار نامناسب که جیمز را به مرز جنون کشاند. اما در پایان، هر دو موفق میشوند پاک از برزخ بیرون بیایند و دوباره به یکدیگر برسند.
از نکات جالب این بازی نقطه مقابل یکدیگر بودن کله هرمی و ماریا است. ماریا با ظاهر زیبا و اغواگرش شیطان به حساب میآید و کله هرمی با ظاهر ترسناکش فرشته است. برای رسیدن به توضیح این قسمت باید اول چند مسئله را شرح دهم. در این برزخ هرکس با فطرت خویش روبهرو میشود و Silent Hill آینه اعمال اوست. در نتیجه چیزهایی که بازیکن و جیمز میبینند را ادی و آنجلا نمیبینند و چیزهایی که هر کدام از آنها میبینند را ما توان دیدن نداریم و این یعنی عدالت در برزخ. جیمز در اولین دیدارش با
ادی از او سوال میکند کله هرمی را دیده است؟ و ادی پاسخ منفی میدهد و ما در اواخر بازی آنجلا را در محیطی سوزان میبینیم و او ادعا میکند تمام مدت در بین آتش بوده است؛ اما ما فقط چند لحظه آخر او را اینگونه میبینیم. پس متوجه میشویم
هرکس در حال باز پس دادن اعمال بد خویش است؛ اما چرا در آخر بازی توانستیم عذاب آنجلا را ببینیم؟ در طول بازی هر چقدر که جلوتر برویم، آب اطراف ما بیشتر میشود. اوایل بازی از سقف آپارتمان چکه میکند و جلوتر در بیمارستان و زندان شدت چکهها بیشتر میود و اواخر بازی در هتل، آب حتی تا زانوهای جیمز هم بالا میآید و در آخر که با همسرش بر روی پشت بام ملاقات میکند و او تبدیل به هیولا میشود، باران با شدت فراوانی در حال باریدن است.
آب نشاندهنده مرز میان دنیاها بوده و هر شخص برای ارتباط با دنیا و موجودات دیگر به وسایل مختلفی نیاز دارد که یکی از آنها آب است. پس زمانی که آب زیادی اطراف جیمز را فراگرفته، او میتواند دنیای آنجلا را ببیند و با همسرش ارتباط برقرار کند. پس فرشتهای که مسئول کمک به جیمز برای رسیدن او به رستگاری است به شکل کله هرمی در میآید و فقط جیمز میتواند او را ببیند؛ چون ظاهر این فرشته بازتاب فطرت و ناخودآگاه جیمز است. ما در موزه تابلویی میبینیم که نقش کله هرمی در آن کشیده
شده. زمانی که جیمز زنده بود و به همراه همسرش از شهر توریستی Silent Hill دیدن میکرد، این تابلو را از جلاد دیده و گویا ظاهر مخوف آن تأثیر زیادی بر او گذاشته است و تصویر در ذهنش حک شده. کله هرمی در طول بازی قصد صدمه زدن به جیمز را ندارد. حتی برای اولین بار که کله هرمی را میبیند، به او شلیک میکند؛ اما کله هرمی عمل جیمز را نادیده گرفته و از اتاق خارج میشود. دومین بار که در اتاق دیگری درگیر میشوند، کله هرمی به قصد آسیب رساندن نزدیک میشود؛ اما صدای آژیر
ترسناکی به صدا در میآید و کله هرمی به محض شنیدن این صدا و اخطار از طرف خالق، جیمز را به حال خود رها کرده و مسیر عبور را برای او باز میکند. او همچنین با کشتن ماریا و از بین بردن شیطانی که نمیخواست جیمز به رستگاری برسد، کار را برای او آسانتر کرد. پس کله هرمی با ظاهر مخوفی که دارد در اصل فرشتهای از طرف خالق است که مأمور شده تا جیمز را در مسیر بخشایش یاری کند.
لورا، کودک بازیگوشی که در طول بازی سر به سر جیمز میگذارد، هم متاسفانه به خاطر بیماری همچون مری مرده است و به خاطر دعاهای دوستش مری اینجاست تا او هم به جیمز کمک کند. در سالهای زنده بودن مری، جیمز به عیادت مری میآمد و لورا که در همان بیمارستان بستری بود، جیمز را آدمی عبوس و ترشرو میدانست؛ به همین دلیل، اوایل بازی سر به سر او میگذارد. لورا چون در کودکی مرده بسیار پاک و معصوم بوده و Silent Hillای که او میبیند مکانی بسیار امن است. وقتی برای بار دوم با
لورا ملاقات میکنیم، او روی دیواری نشسته و سه نقاشی بر روی دیوار وجود دارد؛ گربه، گل آفتابگردان و عروسک خرسی. گربه نماد بازیگوشی است و در ژاپن فرشته هم تلقی میشود. گل آفتابگردان نماد گرایش عاشق به معشوق و عروسک خرسی نماد بازی است. این دیوار که لورا بر روی آن نشسته قصد دارد به ما بفهماند لورا نقش فرشته را میخواهد بازی کند تا این عاشق (جیمز) را به معشوق خود (مری) برساند؛ همانگونه که گل آفتابگردان روی میچرخاند تا خورشید را پیدا کند. عروسک خرسی هم نشان میدهد تمام این ماجرا برای لورا همانند بازی است.
اینکه ادی و آنجلا چه کردهاند که در این برزخ گرفتار هستند هم به نوعی داستان فرعی بازی به حساب میآید. داستان ادی واضح است؛ او تمام عمر توسط دیگران مسخره میشد تا اینکه دست به قتل میزند و خوشش میآید. حالا پس از مرگ در Silent Hill گرفتار شده. در مورد آنجلا داستان کمی پیچیده است. آنجلا ادعا میکرد پدرش او را مورد آزار جنسی قرار داده؛ به همین خاطر در قسمتی از بازی چاقویی خونآلود در دست دارد؛ چون پدرش را کشته است. طرفداران بازی تئوریهای جالبی را در مورد آنجلا
مطرح کردهاند تا حقیقت را به دست آورند. به نظر من او دروغ میگوید؛ همانگونه که جیمز در اوایل میگفت همسرش سه سال پیش به خاطر بیماری فوت شده است؛ اما در آخر مشخص شد همسرش نمرده بلکه به قتل رسیده؛ آن هم نه سه سال پیش بلکه کمتر از یک هفته قبل؛ پس ما هم نباید به صحبتهای آنجلا توجه کنیم. به هر حال او در Silent Hill دچار عذاب کشیدن است. به نظرم شهر Silent Hill بهتر میداند چه کسی دروغ میگوید و چه کسی نه.
این بود تفسیر اثری جاودان که به خاطر معانی بسیاری که در خود گنجانده است، هر زمان که به سراغش برویم دارای گیرایی خاصی خواهد بود و میتواند هر آدمی را افسرده کند؛ همانطور که صداپیشه مری زمانی که در حال خواندن آخرین نامه مری به جیمز در پایان بازی بود، شروع به اشک ریختن میکند و پس از پایان گریههایش، ضبط صدا صورت میگیرد و به همین خاطر صدایش در آن لحظه لرزان است. درست قبل از پایان این مقاله میخواهم حقیقتی را راجع به بازی با شما در میان بگذارم که خودم پس از
متوجه شدنش بدنم سرد و موهای تنم سیخ شدند. کارگردان بازی پس از انتشار Silent Hill 2 توسط یک توییت به علاقهمندان اعلام کرد که جیمز پس از کشتن همسرش، او را در صندوق عقب ماشین گذاشته است. این یعنی در همان سکانس آغازین، جسد مری همراه ما بوده.